معنی حرص و شره

حل جدول

لغت نامه دهخدا

شره شره

شره شره. [ش ِرْ رَ ش ِرْ رَ] (ص مرکب، ق مرکب) در تداول عامه، پاره پاره (جامه). (یادداشت مؤلف). شرمبه شرمبه. شرنبه شرنبه. لقمه لقمه. تکه تکه. رجوع به شرمبه شود.


شره

شره. [ش َ رَه ْ] (ع اِمص) آز و خواهش وحرص و طمع. (از ناظم الاطباء). طرف افراط عفت است و آن ولوع است بر لذت زیاده از مقدار واجب. (نفائس الفنون). آزمندی. آزناکی. (یادداشت مؤلف):
گر نتواند که شود خوک میش
زآن شره و نحس در او خلقت است.
ناصرخسرو.
توانگر خلایق آن است که در بند شره و حرص نباشد. (کلیله ودمنه). از شره دهان بازکرد تا آن را بگیرد. (کلیله ودمنه). پس از بلوغ غم مال و فرزند و شره کسب در میان آید. (کلیله و دمنه). اگر روباه در حرص و شره مبالغت ننمودی آسیب نخجیران بدو نرسیدی. (کلیله و دمنه). هرکه بر درگاه پادشاهان... به حرص و شره فتنه جوید... پادشاه را تعجیل نشایست فرمود در فرستادن او به جانب خصم. (کلیله ودمنه).
ای که با دین و ملک داری کار
از شره خوی خرس و خوک مدار.
سنایی.
دارد شره جود بر آن گونه که گویی
دیوانه شده ستی کف تو بند شکسته.
سوزنی.
زشتها را خوب بنماید شره
نیست از شهوت بتر زآفات ره.
مولوی.
گفت خواهم مرد بر جاده دو ره
در ره خشم و به هنگام شره.
مولوی.
بدوزد شره دیده ٔ هوشمند
درآرد طمع مرغ و ماهی به بند.
(گلستان سعدی).
- به شره، حریصانه. آزمندانه: خود رابه شره در کارهای مخوف اندازد. (گلستان سعدی).
|| پرخوری و شکم پرستی. (ناظم الاطباء).
- نفس شره آلود، نفس آلوده ٔ پرخوری و شکم پرستی. (از ناظم الاطباء).
|| میل و رغبت. (ناظم الاطباء). || اشتها. (ناظم الاطباء):
آن یکی می خورد نان فخفره
گفت سایل چون بدین استت شره.
مولوی.

شره. [ش ِرْ رَ / رِ] (ع اِمص) شره. شر: پسر را به خدمت سلطان فرستاد تا شره ٔ سورت غضب تسکین پذیرفت. (تاریخ جهانگشای جوینی). رجوع به شر شود.

شره. [ش َ رَه ْ] (ع مص) غالب شدن حرص. (از آنندراج) (منتخب اللغات) (ازصراح اللغه) (غیاث اللغات) (از اقرب الموارد). سخت حریص شدن. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). آزناک و حریص شدن. (منتهی الارب). حریص شدن در خوردن. (المصادرزوزنی). آزمند و حریص شدن بر طعام و جز آن. (ناظم الاطباء).

شره. [ش َ رِه ْ] (ع ص) آزمند. (منتهی الارب). شرهان. آزمند و حریص. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). حریص. (آنندراج). آزمند. آزناک. (یادداشت مؤلف). رجوع به شرهان شود.

شره. [ش َ رَه ْ] (اِ) نام گیاهی که به هندی تلسی گویند. (از ناظم الاطباء).

شره. [ش َ رَه ْ] (اِ) نوعی باد. باد گرم جنوبی. راز (در تداول مردم قزوین و سبب آنکه از جانب ری وزد). مقابل مه که باد سرد است. باد که به خلخال و نواحی آن وزد:
آباد اولسون خلخال !
مهی یاتار شرهی قالخار.
(یادداشت مؤلف).
گرمش. نوعی ابر پرباد که سبب گرمی و گرفتگی هوا می شود.


حرص

حرص. [ح ِ] (ع اِمص) آز. آزوری. آزمندی. آزمند شدن.آزور شدن. ولع. وُلوع. هوا. زیادت جوئی. بیقره. شره.شح ّ. طمع. حریصی. || (اصطلاح تصوف) تهانوی گوید: نزد سالکان ضد قناعت است. و آن خواستار شدن زوال نعمت غیر باشد. و برخی گفته اند خواستار بودن نعمت و رزق غیرمقسوم است. ارباب ریاضت گفته اند که حرص نزد دانشمندان تغییر ناپسندی است در ذات انسانی، چنانکه در خلاصهالسلوک بیان کرده. و در اصطلاحات سیدشریف جرجانی آمده که حرص خواستار بودن چیزی است با بکار بردن کوشش بسیار برای رسیدن بدان شی ٔ. (کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به مرآت الخیال ص 331 شود:
نعوذ باﷲ اگر زآن یکی شود مثله
ز حرص جمله شود همچو جعفر طیار.
ابوحنیفه ٔ اسکافی.
و تمام مردی باشد که چنین تواند کرد و گردن حرص و آز را بتواند شکست. (تاریخ بیهقی ص 225). چون در این روز، کار این تاریخ کردن گرفتم حرصم زیادت شد. (تاریخ بیهقی ص 104). هر مردی که وی تن خود را ضبط تواند کرد و گردن حرص و آز را بتواند شکست رواست که ویرا خردمند خویشتن دار گویند. (تاریخ بیهقی). و بعجب بماندم از حرص و مناقشت یکدیگر و چندین وِزر و وبال و... (تاریخ بیهقی ص 372).
بنگر که هر سپیده دم از حرص بزم شاه
تازه همی رسد به چمن کاروان گل.
مسعودسعد.
رو که استاد تو حرص است و از آن در ره دین
سفرت هست چو شاگرد رسن تاب از پس.
سنائی.
توانگر خلایق آن است که در بند شره و حرص نباشد. (کلیله و دمنه). برغبتی صادق و حرصی غالب در تعلم آن می کوشیدم. (کلیله و دمنه). و اگر در عاقبت کارها و هجرت سوی گور فکرتی شافی واجب داری حرص و شره این عالم فانی بر تو بسر آید. (کلیله و دمنه). هرکه...حرص فریبنده را بر عقل رهنمای استیلا ندهد... هرآینه مراد خویش... (کلیله و دمنه). منزلتی نو نمی جویم...که به حرص و گرم شکمی منسوب شوم. (کلیله و دمنه). اقوال پسندیده مدروس گشته... و حرص غالب و قناعت مغلوب. (کلیله و دمنه). شریری که به حرص و شره فتنه جوید... پادشاه را تعجیل نشایست فرمود در فرستادن او بجانب خصم. (کلیله و دمنه). اگر روباه در حرص و شره مبالغت ننمودی... آسیب نخجیران بدو نرسیدی. (کلیله و دمنه). غلبه ٔ حرص مرا در این ورطه افکند. (کلیله و دمنه). حرص تو در جای علم و کسب هنر مقرر. (کلیله و دمنه).
نشان حرص ز دل هم بدل شود زیرا
که زهر مارشود دفع هم به مهره ٔ مار.
مجیر بیلقانی.
هم بجان شاه کز درگاه شاهان فارغم
حرص رادادن تبرا برنتابد بیش از این.
خاقانی.
تخت ساز از حرص تا فرمان دهی بر تاج بخش
پشت کن بر آز تا پهلو زنی با پهلوان.
خاقانی.
آن یکی حرص از کمال مردی است
و آن دگر حرص افتضاح و سردی است.
مولوی.
حرص چون خورشید را پنهان کند
چه عجب گر پشت بر برهان کند.
مولوی.
چون ز کودک رفت آن حرص بدش
بر دگر اطفال خنده آیدش.
مولوی.
خشم ماریست که سرکوفته میباید داشت
حرص موریست که در زیر زمین میباید.
صائب.
- از سر حرص، بسبب حرص:
وحشیان از حرمت دستش سوی پیکان او
پای کوبان آمدندی از سر حرص و هوا.
خاقانی.
- پیشکار حرص، صفت حرص. خوی آزمندی:
پیشکار حرص را بر من نبینی دست رس
تا شهنشاه قناعت شد مرا فرمانروا.
خاقانی.
- چشم حرص را بستن، دندان طمع را کندن. دندان آز شکستن:
ببستم حرص را چشم و شکستم آز را دندان
چو میم اندر خط کاتب چو سین در حرف دیوانی.
خاقانی.
- حرص جاه، میل و خواهش به افراط به نیل مقام و منصب.
- حرص مرگ، حرصی بغایت. حرصی سخت عظیم.
- حرص مور، حرص بی نهایت. حرص بغایت. حرص مرگ.
- امثال:
هرکه را حرص بیش محنت بیش.
مکتبی.

حرص. [ح ِ] (ع مص) آزور شدن. (ترجمان عادل بن علی). ولع. وُلوع. طَمْع. طَمَع. طماع. طماعیه. تطمع. شح ّ. شره. حریصی کردن. (تاج المصادر). آزور کردن. (دهار). تَعْص. بَهَج. استشراء. اِعْوال. اِعاله. فَغَم. هَلَع. لَوَع. تَلَهْجُم. طَزَع. اِلهاف.


بی شره

بی شره. [ش َ رَه ْ] (ص مرکب) (از:بی + شره) بی آز و طمع. بدون حرص و آز:
بغرض دوستی مکن که خواص
درس والتین بی شره نکنند.
خاقانی.
رجوع به شره شود.

مترادف و متضاد زبان فارسی

شره

آز، آزمندی، حرص، طمع،
(متضاد) قناعت

فرهنگ معین

شره

(مص ل.) حریص شدن، (اِ.) حرص، آز. [خوانش: (شَ رَ) [ع.]]

فرهنگ عمید

شره

حریص، آزمند،
(اسم) طمع، حرص،

فرهنگ فارسی هوشیار

شره شره

پاره پاره، تکه تکه، لقمه لقمه

معادل ابجد

حرص و شره

809

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری